محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

مهمونی بزرگ

سلام مامانی خوشگلم.نمی دونم چرا  سلام .شاید به خاطر غیبت طولانی .اخه این روزا سرمون حسابی شلوغه .خدای بزرگ و مهربون ما رو به یه مهمونی بزرگ دعوت کرده و من و شما حسابی در حال کیف کردن توی مهمونی هستیم.با کمک شما پسر عزیزم,تونستم چند روز رو روزه بگیرم مامانی.دستت درد نکنه .دلم برای روزه داری کلی تنگ شده بود نفسم:-*شب ها تا اذان با هم بیداریم  بعد از اذان تا لنگ ظهر می خوابیم.یه چند ساعت بیدار می شیم به منظور امارگیری اوضاع خونه و دوباره تا اذان خوابیم.طرح بدی نیست ولی کمبود خوابش فشار اورده به هر دومون.اخه هیچی خواب شب هنگام نمی شه جونم:-*خیلی نفسی مامان قشنگم:-*از ته قلبم,از خدای مهربون تشکر می کنم به خاطر شما نعمت نازش و توی این شب...
14 تير 1394

مهمونی افطاری

باباجون مراسم افطاری امسالشون رو هم بیرون از خونه و توی یه رستوران نزدیک خونه شون گرفته بودند.با هم رفتیم.توی محوطه اش یه حوض داشت پر از اب و پر چراغ و جلبک=-Oمی خواستی با این لباس های پلوخوری,شیرجه بزنی وسط حوض و فواره بشی=-Oمگه داریم,مگه می شه:-Pکلی باهات مذاکره کردم,مگه راضی می شدی .واقعا که مذاکره با شما از مذاکره با پنج بعلاوه یک هم سختره;-)اخرش به دست زدن توی اب رضایت دادی و دایم میرخواستی بری دم حوض.تا توی سالن می گذاشتیمت روی زمین,سریع مسیرت رو به بیرون رو انتخاب می کردی و سر جلوتر از تنه به سمت حوض نشنه می گرفتی و می دودی جونم:-*خیلی با اصرار روی موضعت پافشاری می کردی میوه دلم:-*اخر سر سالم و بدون خیس شدن رستوران رو ترک کردیم الحمدل...
12 تير 1394

اولین شهربازی

رفتیم افطاری.مکان افطاری توی یه پاساژ بزرگ بود که کلی مغازه داشت و تالار برای مراسم و یه شهربازی کوچولو برای بازی نینی کوچولوها.تا حوصله  شون سر نره.با بابایی بعد از صرف افطار رفتیم به شهربازی.اولش رنگ.و نور و صدای وسایل رو هی نگاه می کردی.به بازی کردن بچه ها نگاه می کردی و چشم های نازت رو به این طرف و اون طرف می گردوندینفسم:-*هیجان زده شده بودی و انگار خوابت هم می امد یا شاید هنوز دوندونت اذیتت می کرد.یه دور زدیم و بعد به یه کشتی رسیدیم که سکان چرخان داشت و روی مانیتورش تصویر دریا بود و با تکون دادن سکان,تصویر جابجا می شد.چون سکانش می چرخید می دونستم دوستش داری جونم:-*بلیطش رو خریدیم و شما پسر دوست داشتنی ام رو گذاشتم توی کشتی.تا سکان ...
11 تير 1394

رویش یازدهمین مروارید سفید

یه دفعه خیلی ترسیدم و برات نگران شدم جونم:-(بردمت حموم و طبق معمول اجازه ندادی که موهایت رو خشک کنم.به هر فنی که بلد بودم  متوسل شدم ولی جواب نداد.اخرسر هم بهت پیشنهاد دادم تا سرت رو روی پام بگذاری تا با حوله ,موهایت رو خشک کنم جونم:-*با کلی اصرار قبول کردی.البته به نظرم مذاکره با شما,از مذاکره با پنج بعلاوه یک هم سخت تره جونم:-*همین جور که داشتم دستم رو می بردم به سمت موهات,زدی زیر گریه...دهانت باز شد و انگار یه چیزی توی دهنت بود. ولی به یه جای ثابت رو لثه ی سمت چپت چسبیده بود و تکون نمی خورد.خیلی ترسیدم.یه چیزی مثل خون مردگی و زخم و تاول و هم چیز.فکر کردم دندونت چرک کرده ولی اخهرمگه دندون هنوز درنیامده هم چرک می کنه.بعد فکر کردم لثه ا...
11 تير 1394

رویش دهمین مروارید سفید

روی فک  سمت راستت فعالیت زیادی داره انجام می شه و انگار ترافیک کارهات خیلی بالاست.اخه همین هشت روز پیش دندون پنج فک پایینی دراومده بود و حالا دقیقا بالای همون روی فک بالایی,مروارید سفید دیگه ای خودنمایی می کنه جونم:-*مبارک باشه نفسم:-*خداقوت از این فعالیت زیاد:-*
4 تير 1394
1